حرف دل



بعد از مدت ها اومدم غر بزنم و برم خخخخ
دیشب دوستی که براش کارای فصل چهارش رو انجام میدادم بهم پیامی داد که باعث شد خواب نرم. ظاهرا پیامش مشکلی نداشت اما منظورش برام دردآور بود منی که هر وقت هرکی چیزی ازم خواسته کمکش کردم منی که همیشه بنا رو بر اعتماد گذاشتم منی که سعی کردم اطرافیانم رو راضی نگه دارم چطور میشه که حالا کسی به خودش اجازه میده اینطوری باهام حرف بزنه؟ چرا ناراحتم میکنه؟ چرا برای اون مهم نیست که من ازش راضی نباشم؟ میدونین چیه؟ گور بابای همه! من میتونم نه بگم و این بقیه هستن که نه شنیدن رو باید یاد بگیرن! اگه کسی به خاطر نه گفتن من قراره باهام قطع رابطه کنه بذار بکنه من با تنهایی خودم خوشترم حداقل کاری رو انجام دادم که دلم میخواسته! اون آدم باید ظرفیتش رو بالا ببره قرار نیست من آرامش روانیم رو فدای خوشامد بقیه کنم!
هر چند اون بنده خدا امروز زنگ زد و میخواست قضیه رو ماست مالی کنه اما من حرف دلم رو بهش زدم و اینقد گفتم تا اعتراف کرد که چرا اینجوری حرف زده! و فهمیدم که مشکل از من نیست مشکل از دیفالت های ذهنی آدماس اما جدا از این مساله دارم به نه گفتن فکر میکنم. 

خسته از انجام تحلیل پرسشنامه های پرسشنامه و بعد از پرت کردن کتاب ایموس و خنک شدن دلم از اینکار پاشدم خونه رو تاریک کردم رفتم‌ توی رختخواب و خودم رو به یک لیوان دمنوش بابونه مهمون کردم. دارم توی لحظه زندگی میکنم و به گمون خودم بعد‌ یک هفته صبح تا شب پای لپ تاپ نشستن استحقاق یک بعداز ظهر استراحت رو دارم. از کارکردن با نرم افزارها‌ متنفرم کاش مثه‌ دوره کارشناسیم اینم یه جوری  راحت انجام میشد قطعا اگه میتونستم‌ میدادم یکی برام انجام‌ میداد و اینهمه حرص نمیخوردم ولی چ کنم ک آش کشک خالمه ظاهرا کاش علی بود میرفتیم بیرون یه هوایی میخوردیم اصن می نشستیم چایی میخوردیم و حرف میزدیم آخه عصر پنجشنبه اینقد دلگیر 


دیشب خیلی از دستش ناراحت شدم. علی رو میگم . صبح تا غروب که سرکار بود تا اومد نماز خوند و دوباره رفت سراغ لپ تاپ. وقتی براش چایی آوردم نکرد یه ربع بشینه رو به روی من و باهام حرف بزنه منم که باهاش حرف میزدم جوابای مسخره میداد حس میکردم دستم میندازه. خودمو سرگرم کردم با آزمون مجازی و شام پختن . با شامش بازی کرد یکی دو لقمه خورد و دوباره رفت سراغ لپ تاپ حوصلم سررفته بود گفتم برام فیلم بریزه فیلم و یه زیرنویس ناهمانگ برام ریخت و من موندم و هماهنگ کردن این زیرنویس لامصب! وقت داشت چت کنه اما وقت نداشت زیرنویس رو برام اوکی کنه! قید فیلمو زدم رفت بخوابه منم رفتم بخوابم اما خوابم نمبرد تا ساعت یک کتاب خوندم و بعد رفتم خوابیدم. این یک روزه هیجان انگیزه از زندگی ما بود!!! گاهی وقتا حس میکنم منو نمیبینه گاهی فک میکنم جز برنامه نویسی هیچ زبون دیگه ای حالیش نیست وگرنه بارها و بارها گفتم درک میکنم کار داره میفهمم برای آسایشمون تلاش میکنه اما وقتی حتی زحمت نمیده یکساعت در روز برام وقت بذاره من دلمو به چی خوش کنم؟ خسته شدم از این بحث تکراری بی صبرانه منتظرم اول مهر بشه و برم سرکار و از جو مزخرف این خونه دور باشم. برای علی آدمای پشت لپ تاپش مهمتر از منی هستن که کنارشم. امروز داشتم کتابایی که برای اصلح باید بخونم رو از توی کشو بیرون میاوردم که چشمم خورد به دستخط علی. نوشته هاش از دوران آموزشی. چقد قشنگ حرف زده بود چقد دلش برام تنگ شده بود چقدر گفته بود که دوستم داره جمله ای که توی این یک ماهه اخیر همش من بهش گفتم. دفعه پیش که رفتم زاهدان با ذوق و اشتیاق رفتم و برعکس هر دفعه حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشتم بابت تنها موندن علی دلم میخواست زودتر روز رفتم برسه و برم از اینجا عین پرنده ای که توی قفسه حس آزادی داشتم. برام عجیب بود من که طاقت دوری از علی رو نداشتم چرا اینقد هیجان زده بودم واسه رفتن؟ چون پیشش بودم و منو نمیدید چون آموزش دادن و کمک به بقیه رو به وقت گذاشتن واسه من ترجیح میداد. امیدوارم کسی برام کامنت نذاره که باهاش صحبت کن چون صحبت کردم خیلیم حرف زدم هم حضوری هم با چت اما فایده نداره یه گوشش دره و گوش دیگش دروازه. پس تصمیم گرفتم خودم رو سرگرم کنم با پروژه با درس خوندن با کتاب خوندن با هرچی که یه لحظه هم نتونم به این بی اعتنایی ها فکر  کنم


همیشه برای غرغر کردن میومدم اینجا خودمو سبک کنم و برم اما امروز میخوام از برنامه ریزی کوتاه مدت برای زندگیم بگم. خب حالا که کلاسا و آزمونای مسخره دانشگاه فرهنگیان تموم شده و جز خوندن برای اصلح دغدغه خاصی ندارم تصمیم گرفتم به رفیق شفیقم یعنی ورزش ملحق شم دلم میخواست ایروبیک برم هم آهنگه هم ورزش خیلی سال پیشا رفته بودم و خوشم اومده بود و الانم میخواستم ادامه بدم اما باشگاه های اطرافمون ندارن این رشته رو. پس تصمیم گرفتن پیلاتس شرکت کنم از اونجایی که تایم عصرش واقعا بد بود و توی گرما بود گفتم اوکی تایم صبح رو میرم اما وقتی شهریه باشگاه رو شنیم کرک و پرم ریخت خخخخخخخ البته 90 تومن پولی نیست و شوشوجان پول باشگاه رو بهم داده ولی 90 تومن بدی تعطیلیات هم بسوزه پول کش هم جدا بدی یکم زوره . پس تصیمیم نهایی این شد که آقا من که به وزن ایده آلم رسیدم چه کاریه هی راه باشگاه رو برم و بیام؟ خودم صبحا توی خونه ورزش میکنم پول باشگاهم خرج یه کار دیگه میکنم پس نرم افزار لوز ویت رو نصب کردم و شروع کردم امروز توی خونه اول گرم کردم و بعد ربع ساعت با این نرم افزار ورزش کردم خیلی حس حوبی بود مدت ها بود که به خاطر بی تحرکی عذاب وجدان داشتم اصن. تصمیم دیگه این یود که روزی یکساعت کتاب غیردرسی بخونم اونم بیشتر کتابای انگیزشی که فعلا کتاب بنویس تا اتفاق بیفتد در دست کاره. و تصمیم بعدی که با الهام از یکی از همکلاسیام گرفته شد اینه که خوش خوشان شروع کنم به مطالعه برای اصلح روزی یکی دوساعت که هم فشار بهم نیاد هم خوب بخونم و اما تصمیم نهایی اینکه روتین پوستم رو هر روز مرتب برم. صورتم هم مثل بدنم نیاز به رسیدگی و توجه داره و از اونجایی که پیشگیری همیشه بهتر از درمانه تصمیم گرفتم به نیازهای پوستم توجه کنم و روتین و ماسک رو در دستور کار قرار بدم. خب اینم برنامه من برای یک ماه آینده البته که فقط این کارا نیست و انجام پروژه بچه ها و آزمونای ضمن خدمت مجازی هم جز لاینفکه این مسیره اما الویت نیست و آش کشک خاله است. خب بریم ببینیم چقدر میتونیم این برنامه رو خوب پیش ببریم 


از من میشنوید معجزه حرف زدن رو هیچوقت دست کم نگیرید حتی زمانی که دلتون نمیخواد با طرف مکالمه ای داشته باشید! حرف زدن خیلی از سوتفاهم ها رو بر طرف میکنه و یه درکی از دیدگاه طرف مقابل به آدم میده. دیروز بعد کلی اصرار از طرف همسرم حاضر شدم باهاش حرف بزنم نه اینکه ناز کنم ها نه! واقعا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم چون عمیقا اعتقاد داشتم که بی فایدس اما اینطور نبود! من حس میکردم زندگیمون هر روز یکنواخت تر از دیروز میشه و همسرم منو نمیبینه بهم اهمیت نمیده و کارش برای الویته اما با حرف زدن باهاش فهمیدم اون منو حس میکنه متوجه حضورم هست شادی و غمم رو میفهمه و زندگیمون براش یکنواخت نیست تلاشش برای بهتر شدن زندگیمونه به کارش علاقه داره و سعی میکنه چیزای جدید یادبگیره و پیشرفت کنه تا درآمدمون بیشتر بشه و زندگیمون راحت تر. چقد خجالت کشیدم از اینکه توی پست قبلی گفتم سری قبل که میخواستم برم خونه بابام خیلی خوشحال بودم در حالی که از همسرم شنیدم که اون عدم حضور منو اونموقع واقعا حس کرده و دوست داشته که من پیشش میبودم. یه جمله بهم گفت که خیلی توی ذهنم بولد شد گفت چیزی که میخوای رو به دست بیار. مطمئنم این جمله سرلوحه زندگی خودشم هست و راستم میگه اولش فکر کردم که میخواد توپ رو بندازه توی زمین من و من بشم مقصر این قضیه اما با فکرکردن فهمیدم  مشخص شدن مقصر و اینکه حال بد من تقصیر همسرمه اصلا منو بهتر نمیکنه چون ما دوتا آدم جدا نیستیم و داریم کنار هم این زندگی رو پیش میبریم پس حتی اگه اون مقصر باشه من باید کمکش کنه من باید یه کاری کنم که اوضاع تغییر کنه اگه توجه میخوام اوکی باید بدستش بیارم اگه حال خوب میخوام اوکی باید بدستش بیارم. چقدر بیشتر عاشقش میشم وقتی منو میفهمه حرفامو گوش میکنه و آرومم میکنه. یکی بهم گفته بود عاشق چیش شدی؟ معیارت واسه انتخابش چی بوده؟ عاشق خیلی چیزاش یکیش همین روحیه پیشرفتش که وقتی میبینمش باعث میشه من یه تی به خودم بدم عاشق این معرفتش که حواسش به حال من هست و عاشق همصحبتی باهاش. یه روزی رفته بودم کارگاه روابط زوجین استاد ازم 5 تا از خصوصیت های همسرم که عاشقش هستم رو ازم پرسید و من جواب دادم و بعد گفت پس حواست باشه وقتی ازش دلخوری اینا رو یادت نره!

در راستای خوب شدن حالم و دور کردن سگ سیاه افسردگی از خودم دیروز رفتم باشگاه و پیلاتس اسم نوشتم میتونم بگم خیلی خیلی حالم خوب شد و معجزه ورزش رو به چشمم دیدم با یه مود دیگه رفتم باشگاه و با یه مود دیگه برگشتم اصن! ورزش توی خونه خیلی مزایا داره صرفه جویی توی هزینه، رفت و آمد و اینا اما مهترین مزیت رفتن به باشگاه دیدن آدمای زیاد و فشار مربی هستش توی خونه تا دردم میومد حرکت رو ول میکردم اما توی باشگاه مربی نمیذاره کم کاری کنی. بنظرم ورزش هر رشته ای که باشه هم واسه سلامتی جسم خوبه و هم سلامتی روح. خب دیگه برم که امروز یه لازانیای خوشمزه برا همسری بپزم 


همینچند وقت پیش بود داشتم فکر میکردم ما توی رابطه شوییمون چقدر رشد کردیم و بزرگ شدیم داشتم فکر میکردم چقدر تباه کردیم لحظه های رو ک به جای گفت و گو در مورد مشکلات مون با هم قهر کردیم چقدر ذوق کردم ک این اواخر اگه مشکلی داشتیم با صحبت حلش کردیم. من به شخصه وقتی با همسرم مشکلی دارم یا دلخورم با رفتارم یا صحبت کردن بهش میفهمونم اماا اون هیچی نمیگه و دلخوریاش رو جمع میکنه توی دلش و یدفعه منفجر میشه و حرفایی میزنه ک من به این راحتی یادم نمیره و از ذهنم پاک نمیشه مثل همین امشب. این ک تو به همسرت بگی این ازدواج اشتباه بود خیلی خیلی حرف سنگینیه حتی اگه دلیل گفتنش محکم باشه حتی اگه حق با تو باشه. این بار دومی بود که به خاطر یه مساله مسخره این حرفو بهم زد از غروب تا حالا دارم سعی میکنم فراموشش کنم و دلیل تراشی کنم برای این حرف. اما حقیقت اینه ک خیلی سنگین بود برام. روزی ک باهاش ازدواج کردم خیالم راحت بود که اگر کمبودی توی زندگیمون داریم اما همسرم همیشه همراهمه دلگرمیمه و میتونم روش حساب کنم اما الان دوبار شنیدن این حرف واقعا ناامیدم کرد. من چیکار کردم ک اون فکر می‌کنه این ازدواج اشتباه بوده؟چون اومدم یه خونوادم سر بزنم؟ چون دلم نمی‌خواست توی اون خونه بی دلیل تنها باشم؟ حقیقت اینه ک متوجه شدم توقع بیجاییه ک انتظار داشته باشم اون حالمو خوب کنه چون یه روز کار داره یه روز ماموریت می‌ره به هر حال آدمه ممکنه اون خودشم حالش خوب نباشه پس من خودم باید حالمو خوب کنم شروع کردم باشگاه رفتن خونه رو بهم ریختن و جمع و جور کردن دیدم امتحانم تموم شد و اون میره دماموریت و من تنها میشم پس گفتم چ فرصتی از الان بهتر برای دیدن پدر و مادر هم حالم خوب میشه هم دیرتر دلتنگشون میشم چون بخاطر کارم احتمالا تا ۶ ماه دیگه نمیبینمشون‌‌. دیدنشون خوب بود اما حالم خوب نشد و حالم افتضاح شد وقتی بعد چند روز امشب این حرفو از همسرم شنیدم انگار آب یخ ریختن روی سرم. کجای ازدواجمون اشتباه بوده؟ من چیکار کردم ک این حرفو زد؟ چون وقتی دورم از پدر مادرم دلتنگشون میشم پس نمیشه روم حساب کرد؟ منی ک این زندگی رو با تمام حرف و حدیثای پشت سرمون سر پا نگه داشتم و خم به ابروم نیاوردم حقم بود این حرف؟ آره من خیلی لوس بودم اما برای زندگیمون هر چی سختی بود به جون خریدم پا به پات تلاش کردم برای رشد عشقمون از خونوادم کیلومترها دور شدم برای زندگی با تو چون تو مهمترین آدم زندگیمی چون تورو به همه ترجیح میدم اونوخ تو بهم میگی همه اینا اشتباه بوده؟؟؟ تو اون کسی ک من باهاش سه ساله زندگی میکنم نبودی امشب نمی‌دونم کی تو رو پر کرده بود اما دست مریزاد ک گوش سپردی بهش و چشمت و بستی و دهنت رو باز کردی و مزد دستم رو دادی.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها